نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

اولین شاهکار

نیوشای عزیزم دیروز صبح ساعت 6 که از خواب بیدار شدی بر عکس روزهای دیگه که بلافاصله بعد از شیر خوردن میخوابیدی اصلا خواب تو چشمات نبود و دلت میخواست بیدار باشی و شیطونی کنی منم نذاشتمت توی تخت خودت و توی تخت خودمون گذاشتمت و خودم کنارت نشستم بابایی هم دیگه بیدار شده بود از خنده های تو شیطون.... داشتیم نگاهت میکردیم و برات میخندیدیم که یهو دیدم تقلا کردی و دمر شدی وای خدایاااااااااااااااا چقدر ذوقتو کردم اما با وجودیکه هر دو دستت زیر بدنت گیر کرده بود انگاری میدونستی که یه کار خارق العاده انجام دادی چون خودتم میخندیدی بلندت کردم و بوسه بارونت کردم....   این عکس رو هم دیشب ازت گرفتم بعد از اینکه به زور دسته...
13 دی 1390

واکسن

عزیز دلم دیروز دو ماهت شده بود و باید واکسینه میشدی... از روز قبلش استرس داشتم صبح یکشنبه ٤ دیماه همراه بابایی رفتیم درمانگاه اول قطره خوراکی فلج اطفال رو در حالیکه خواب بودی ریختن توی دهنت... از مزه اش خوشت نیومد و بیدار شدی و غر میزدی... و بعد هم به هر دو تا پات واکسنهای بعدی رو تزریق کردن چقدر دیدن اون صحنه برام زجر آور بود ... دکتر گفت که چه کارهایی باید تو ٢٤ ساعت اول انجام بدم... اومدیم خونه ساعت ١٠ صبح بود که شروع کردم بهت هر ٤ ساعت یکبار قطره استامینافن بدم که بی تاب نشی خوابیدی اما ساعت ١٢ با گریه ی خیلی شدید از خواب بیدار شدی اونقدر شدید گریه کردی که منم گریه ام گرفته بود و نمیتونستم آرومت کنم.... حق داشتی خیلی درد...
5 دی 1390

یلدا

دیشب اولین شب یلدات بود عزیز دلم.... با کلی ذوق و شوق لباس هندونه ای تنت کردم و یه عالمه ازت عکس گرفتم قرار بود بابایی که میاد بریم خونه مامان جون اما وقتی اومد خیلی داغون بود و قرار گذاشته بود با دوستش که برا شام بریم بیرون... یه ساعتی باهات بازی کردیم ... عزیزم انگاری میدونستی که شب یلداست چون خیلی خیلی میخندیدی و ذوق میکردی اینجوری شد که بابایی هم سر حال اومد و بعدشم عمو رضا اینا اومدن دنبالمون و رفتیم بیرون جای همیشگیمون.... خدا رو شکر که اذیت نکردی و همشو خواب بودی با اون لباس هندونه ایت هم خیلی خیلی ناز شده بودی... یه عالمه عکس ازت گرفتم اما خوب فقط یه چند تاییش خیلی خوب از آب در اومد.... اینم عکس شب یلدات هندونه ی...
1 دی 1390
1